آن تیر که آن کمان چشم تو رهـــا کرد
دیدی که چه ها کرد
دیدی که سراسیمه دل از سینه جدا کرد
با خود دو هزار غصه و درد تازه آورد
دیدی که فقط آمد و یک درد دوا کرد ...
من از بهشت رانده نگشته ام که از بهشت
ماموریت به قافـله ی نـی نـوا فـتاد
حالا بهشت هم به تماشای ما نشست
از بس که چشم ما به سر نیزه ها فتاد ...